یوگی عزیزم،
دوست خیالی من،
سلام.
مقدمه چینی نمیکنم. مستقیم میروم سر اصل مطلب. یعنی همان چیزی که باعث شد تصمیم بگیرم برایت نامهای بنویسم و نظرت را بپرسم.
امروز سگ همسایهمان که احتمالاً برای نگهبانی از خانهی ویلایی صاحبش در حیاط پرسه میزد، پارس کرد. آن هم نه یکی دو بار؛ بلکه چندین بار. صاحبِ بیاعصابش هم سرش را از پنجره بیرون کرد و داد زد: «اَه! خفه شو دیگه!» و سگ بلافاصله خفه شد. دوست داشتم همان لحظه من نیز سرم را از پنجره بیرون کنم و رو به آن مردک داد بزنم:«تویی که مثلاً اشرف مخلوقاتی، شعورت نمیرسه چه زمانهایی باید خفه بشی! اونوقت از یه حیوون این انتظار رو داری و سرش داد میکشی؟» اما نگفتم. چون آرامش خودم مهمتر بود. چون حتی منی که دارم این شعارها را نطق میکنم، لحظهای از پارس کردنهای سگ کلافه شده بودم و دوست داشتم بگویم دهانش را ببندد. چون من خودخواه هستم؛ مثل تمام انسانهای دیگر.
یوگی عزیزم؛
نمیدانم تو نیز یک انسان هستی یا نه؛ اما امیدوارم که نباشی. حتی شده یک ذرهٔ غبار باشی اما انسان نباشی. چون انسانها جنبهٔ محبت دیدن را ندارند. تا یکم به آنها لطف کنی، به آن عادت میکنند و پس از مدتی فکر میکنند اینکه تو در حقشان خوبی میکنی، وظیفهٔ توست. و اگر به این وظیفه عمل نکنی، یک نکبت بیخاصیت چشم سفید هستی! مثل همین سگ که ذاتاً به انسانها وفادار است و با تمام وجود، مطیعِ صاحبش. اصلا برای همین بود که دیگر پارس نکرد و خفه شد و غریزهٔ خودش را به خاطر صاحبش سرکوب کرد. فکر میکنم تقصیر همین سگهاست که به ما رو دادهاند. خنده دار است. اینکه به یک سگ بگویی پارس نکن، مثل این است که به انسان بگویی عطسه نکن. همینقدر احمقانه! دوست داشتم بدانم که اگر به جای آن سگ، یک گرگ گرسنه زوزه میکشید، باز هم آن همسایه جرأتش را داشت که صدای نکرهاش را بلند کند و داد بزند که «خفه شو»؟!